رژیا پرهام – تورنتو
فرودگاه ادمونتون مثل همیشه خلوت بود. دخترک چهار پنج سالهای با موهای فر و طلایی توجهم را جلب کرد؛ همراه خانم نسبتاً مسنی که به فاصلهٔ دو صندلی از من نشسته بود و منتظر آمدن مسافری که از خارج از کانادا میآمد. اولین سؤال دخترک، یعنی «مامی کی میرسه؟»، مشخص کرد که انتظار سختی کشیده و این سؤال بارها و بارها تکرار شده است.
هر بار که در اتوماتیک برای خروج مسافری باز میشد، نگاه دخترک بهسمت در میرفت، از روی صندلی پایین میپرید و به تازهوارد زل میزد. بارها رفت، ولی مادر نبود. برمیگشت، زانوی مادربزرگ را بغل میکرد و همان سؤال را تکرار میکرد. جواب مادربزرگ هم مثل سؤال تکراری بود: «به زودی».
طی آن مدت، دخترک چند کلمهٔ دیگر هم گفت. اینکه دلش برای مادرش تنگ شده است و دیگر نمیتواند صبر کند. نهایتاً در باز شد و مادر رسید. خانم مسن بغل کردن نوه و دختر (یا عروسش) را از روی صندلی نگاه کرد. دو نفری جلو آمدند. مادربزرگ، نشسته خانوم جوان را در آغوش کشید و همزمان از دخترک پرسید: «عزیز دلم، چه احساسی داری؟» دخترک با لوندی نگاهی به مادربزرگ انداخت و جواب داد: «گرسنهام!»